به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، چراغهای استودیو هنوز بهطور کامل روشن نشدهاند و عوامل برنامه در سکوتی نیمهحرفهای، نیمهخاطرهانگیز، مشغول آخرین هماهنگیها هستند. دوربینها روی سهپایهها جا خوش کردهاند، صدابردار هدفونش را تنظیم میکند و کارگردان، آرام اما دقیق، میزانسن را مرور میکند. ما چند دقیقه زودتر از شروع ضبط، پشت صحنه برنامه «چهلتیکه» ایستادهایم؛ جایی که تلویزیون، پیش از آنکه رسمی و قاببندیشده شود، چهره واقعیتری از خودش نشان میدهد.
در این فضای کمنور و پر از زمزمه، مردی با موهای سپید و چهرهای آشنا، بیآنکه هنوز معرفی شده باشد، روبهروی دوربین نشسته است. کتابی در دست دارد و نگاهش روی صفحهها مکث میکند؛ انگار نه برای خواندن، بلکه برای مرور سالهایی که با قصه، کودک و خاطره گره خوردهاند. کارگردان از پشت مانیتور اشارهای کوتاه میکند و سکوت، معنای تازهای میگیرد. اینجا دیگر فقط یک برنامه تلویزیونی ضبط نمیشود؛ اینجا قرار است بخشی از حافظه جمعی چند نسل ورق بخورد.
ما به دلِ پشت صحنه آمدهایم تا روایت را نه از قاب تلویزیون، که از فاصلهای نزدیکتر ببینیم؛ از لحظههایی که هنوز روی آنتن نرفتهاند، از گفتوگوهایی که پیش از پخش شکل میگیرند و از قصهای که قرار است دوباره، اینبار در «چهلتیکه»، جان بگیرد.
میدانم مهمان اولین ضبط برنامه چهلتیکه کیست. اما به سبک و سیاق برنامه نمیخواهم خیلی زود مهمان برنامه را معرفی کنم. گرچه موهای سفید و کمپشت گذر چندین دهه از عمر او را نشان میدهد اما وقتی که او بنا به درخواست کارگردان برنامه الهام حاتمی، روبروی دوربین به یک کتاب زل زده است و شاید کلماتی از آن را در ذهن مرور میکند ناخودآگاه میزانسنی به یاد ماندنی را برای مخاطبان تلویزیون، تداعی میکند. بهتر بگم مهمان اولین برنامه چهلتیکه بهرام شاهمحمدلو است.

چگونه قصهگوی بچهها شدی؟
حالوهوای گفتوگوی بهرام شاهمحمدلو و داریوش کاردان که جا میافتد، مجری بیمقدمه اولین سؤال را مطرح میکند؛ سؤالی ساده اما پرخاطره: «چطور قصهگوی بچهها شدی؟»
شاهمحمدلو، آرام و خونسرد، ذهنش را به 38 سال قبل میبرد؛ به روزهایی که هنوز «زیر گنبد کبود» تازه متولد شده بود.
او روایت میکند: «من آن زمان تهیهکننده برنامه زیر گنبد کبود بودم. در کنار مسئولیتهای تهیهکنندگی، باید به گروه برای انتخاب بازیگر نقش آقای حکایتی هم کمک میکردم. افراد زیادی آمدند، تست دادند، زحمت کشیدند، اما هیچکدام نظر ایرج طهماسب، کارگردان برنامه، را جلب نکردند و ما داشتیم زمان را از دست میدادیم.»
در میانه این سردرگمی، پیشنهادی مطرح میشود؛ پیشنهادی که مسیر قصه را عوض میکند: «گروه گفت برای اینکه بقیه بازیگران و عوامل بتوانند کارشان را جلو ببرند، شما موقتاً و تمرینی نقش آقای حکایتی را بازی کن.»
شاهمحمدلو میپذیرد. چند جلسه تمرین میگذرد و همان نقش تمرینی، کمکم جدی میشود. «آقای طهماسب و بقیه اصرار کردند که خودم نقش را ادامه بدهم. زمان کم بود و چارهای نداشتیم.»
اما یک مشکل باقی میماند؛ آقای حکایتی باید قصهها را از حفظ میگفت و او هنوز قصهها را حفظ نبود. راهحل ساده و خلاقانه بود: «یک دفتر اندیکاتور بزرگ گرفتم، قصهها را با خط درشت داخلش نوشتم و موقع ضبط، از روی آن میخواندم.»
شاهمحمدلو در توضیح شکلگیری این شخصیت تأکید میکند: «آقای حکایتی اساساً بهعنوان یک کاراکتر دقیق نوشته نشده بود. متن، فقط یک قصهگو را در نظر گرفته بود. این قصهگو باید یا نقش را مال خودش میکرد یا خودش را با نقش یکی میکرد.»

در ادامه گفتوگو، داریوش کاردان سراغ نویسنده قصهها میرود. پاسخ کوتاه و روشن است: «در دوره اول ضبط، قصهها را ایرج طهماسب مینوشت و در دوره دوم، راضیه برومند، همسرم.»
کاردان از جزئیات سه دوره تولید میپرسد و شاهمحمدلو بار دیگر به همان سالها برمیگردد: «سری اول برنامه سال 1366 ساخته شد، سری دوم در 1368 و سری سوم در 1374.»
اینجاست که نقش ایرج طهماسب پررنگتر میشود. شاهمحمدلو درباره آغاز همکاریشان میگوید: «در انتخاب عوامل، اگر قدم اول درست برداشته شود، مسیر ادامه هم درست پیش میرود. آقای طهماسب آن زمان خیلی جوان بود؛ پر از شور و انرژی. ما پیش از زیر گنبد کبود کارهای مشترک زیادی داشتیم.»
او به یکی از خاطرهانگیزترین همکاریها اشاره میکند: «در دهه 60 نمایشی در تئاترشهر اجرا کردیم به نام یک جفت کفش برای زهرا. نمایشی که حدود چهار ماه در سالن چهارسو روی صحنه بود و آنقدر استقبال شد که برای تهیه بلیت، حتی تیراندازی هوایی هم اتفاق افتاد.»
اما شاید مهمترین لحظه گفتوگو، جایی است که داریوش کاردان سؤال پایانی را میپرسد: «چرا آقای حکایتی را دوباره شروع نمیکنید؟»
شاهمحمدلو با لبخندی که پشت صحنه را هم غافلگیر میکند، میگوید: «بهزودی میخواهم سری چهارم این برنامه را شروع کنم.»
همین یک جمله کافی است تا فضای پشت صحنه پر از شور و تشویق شود. موسیقی تیتراژ زیر گنبد کبود پخش میشود و کاردان، با هیجان کودکانهای، میگوید: «این موسیقی مستقیم میره تو خون…»
قصه، درست همینجا دوباره جان میگیرد.

آقای حکایتی در نقش «هامون»
شاید دلمان نخواهد بهرام شاهمحمدلو را جز در قامت آشنای «آقای حکایتی» به یاد بیاوریم؛ همان قصهگوی مهربانی که سالها همنشین کودکیمان بود. اما واقعیت این است که شاهمحمدلو، پیش و بیش از آنکه یک خاطره جمعی باشد، بازیگری حرفهای با کارنامهای متنوع است؛ بازیگری که نقشهای جدی و متفاوتی را نیز تجربه کرده است.
روی پرده، تصاویری از سریال «گرگها» پخش میشود. چهرهها جدیاند، فضا تیرهتر است و فاصلهای محسوس با جهان رنگی کودکان دارد. برای لحظهای نمیتوان تشخیص داد کدامیک از این کاراکترها همان آقای حکایتیِ خودمان است. شاهمحمدلو اما خودش گره را باز میکند و توضیح میدهد: «اولین کار بلند داوود میرباقری بود؛ سریالی 11 قسمتی که خط پررنگ خیر و شر در آن جریان داشت. بسیاری از بازیگران مطرح آن زمان در این مجموعه حضور داشتند و من نقش «هامون» را بازی میکردم؛ شخصیتی که انگار در برابر صاحبان قدرت، دنبال احقاق حق بود.»
حالا که نام «گرگها» به میان آمده، شاهمحمدلو خاطرهای از پشت صحنه آن سالها تعریف میکند؛ خاطرهای ساده، اما انسانی و ماندگار. «این سریال مربوط به سال 65 است. آن زمان موهای من مشکی و فر بود. یک روز صبح آمدند دنبالم و مستقیم رفتیم شهرک غزالی. همانجا تصمیم گرفتند موهایم را از ته بتراشند.»
ماجرا اما به همینجا ختم نمیشود. «شب قبل، پسرهایم، سهراب و کاوه، مرا با همان موهای پرپشت دیده بودند. عصرِ همان روز، بعد از پایان فیلمبرداری، به خانه برگشتم. زنگ را که زدم، بچهها با ذوق به سمت در دویدند؛ اما به محض دیدنم، وحشت کردند. هر دو گریهکنان برگشتند پیش مادرشان و گفتند بابا پشت در نیست!»
مادر خانواده هم که به در میآید، با دیدن چهره تازه شاهمحمدلو جا میخورد. «چند ساعت طول کشید تا بچهها باور کنند من همان پدرشان هستم.» خاطرهای کوتاه، که نشان میدهد پشت نقشهای جدی و تصویرهای متفاوت، همچنان همان پدر، همان قصهگو و همان آدمِ آشنا حضور دارد.

با داوود رشیدی خیلی خاطره دارم
داریوش کاردان مسیر گفتوگو را آرامآرام به سمت خاطرههایی میبرد که ادامهشان ناتمام مانده است؛ همکاریهایی که با رفتن بعضی از هنرمندان، در همان نقطه متوقف شدند. او میپرسد: «اگر قرار باشد به گذشته برگردیم، یاد کدام رفیق رفته میافتید؟»
شاهمحمدلو مکث کوتاهی میکند؛ مکثی که بیش از هر پاسخ دیگری حرف برای گفتن دارد. بعد میگوید: «در سریال گرگها با محمدعلی کشاورز، داوود رشیدی و کریم اکبری مبارکه همبازی بودم؛ هنرمندانی که امروز دیگر در میان ما نیستند.»
صدا کمی آرامتر میشود و لحن، رنگ خاطره میگیرد: «من با آقای داوود رشیدی، هم بهعنوان همکار، هم دوست و هم فامیل، خاطرههای زیادی دارم. یادآوری آن روزها هم خوشحالکننده است و هم اندوهبار.»
جمله کوتاه است، اما وزن سالها رفاقت و همکاری را با خودش حمل میکند.
تلهتئاتر تخصصی میساختیم
آیتم بعدی از برنامه پخش میشود، «باران، باران»، و شاهمحمدلو نمیگذارد که داریوش کاردان کلام را در دست بگیرد. انگار با یک گنج قدیمی روبهرو شده باشد، خودش شروع به روایت میکند:
«باران، باران یک تلهتئاتر ویژه کودک و نوجوان بود. آن زمان ما برنامههایی کاملاً تخصصی برای این گروه سنی میساختیم، چیزی که امروز متأسفانه کمتر دیده میشود. من در این تلهتئاتر نقش یک کبوتر را بازی میکردم؛ کبوتر کوچکی که تلاش میکرد باران بیاید و مردم را از خشکسالی نجات دهد. امیدوارم در این روزها و ماهها، دوباره فرصتی باشد تا این برنامه پخش شود و شاید بار دیگر، باران به زمین ببارد.»
جملاتش پر از شور و یادآوری گذشته است؛ هر کلمه، تصویری از روزهای خلاقیت، شور و تلاش برای قصهگویی کودکانه را پیش چشم میآورد.
در راه خانه، مجری یک برنامه زنده شدم
در حالی که داریوش کاردان کمتر صحبت میکرد، آیتمی از برنامههای گذشته پخش شد و ناگهان شاهمحمدلو خود را در نقش مجری یک برنامه تلویزیونی زنده دیدیم. او با لبخندی خاطرهانگیز گفت:
«نزدیک نوروز سال 67 یا 68 بود. من از شرکت تعاونی مرکز صداوسیما خریدهای خانه را انجام داده بودم و در راه بازگشت بودم که تهیهکننده برنامه بهارانه مرا صدا زد و گفت: «بهرام، کار من مانده و مجری نداریم! تا چند ساعت دیگر باید زنده روی آنتن بروی. بیا، تو را خدا مجری شو.»
میخواستم اعتراض کنم که نمیتوانم، اما قبل از اینکه چیزی بگویم، مرا به زور داخل استودیو بردند و در را بستند. اینگونه شد که بدون هیچ آمادهسازی قبلی، من ناگهان مجری برنامه بهارانه شدم.»
حالا تصویر او پشت تریبون زنده، با همان اضطراب شیرین و هیجان دوران جوانی، دوباره در ذهن زنده میشود.
آقای حکایتی همان صدای مخمل در «خونه مادربزرگه» است
فضای ضبط حالا به تجربههای موسیقیایی کشیده شده بود و شاهمحمدلو از چند پروژه جدی و سفارش ترانهها و آهنگهای کودکانه برای برنامههایش سخن میگفت. اما وقتی آیتم «خونه مادربزرگه» پخش شد، هنوز برایم روشن نبود که ارتباط این برنامه عروسکی دلانگیز و خاطرهانگیز با خود بهرام شاهمحمدلو چیست.
تا اینکه او در پاسخ کوتاهی به داریوش کاردان گفت: «من به جای مخمل حرف میزدم.» مخمل، همان گربه محبوب و گزارشگر برنامه، یکی از فانتزیهای او بود. شاهمحمدلو ادامه داد: «یکی از بازیگوشیهایم این بود که دوست داشتم مخمل نوکطلا را بخورد. هر بار که مخمل چشم مادربزرگه را دور میزد، تلاش نافرجام خودش را شروع میکرد، اما …»
او درباره دیگر بازیگران برنامه هم گفت: «رضا بابک نقش خروس را داشت، فاطمه معتمدآریا مرغ بود، مریم سعادت یکی از جوجهها، و هرمز هدایت هاکوپومار و هنگامه مفید نقش مادربزرگه را بازی میکردند.»
شاهمحمدلو با لحنی آکنده از احترام و تحسین افزود: «انصافاً نمیتوان درباره «خونه مادربزرگه» حرف زد و نام آقای دهقانیار را نیاورد. او یکی از موجودات کمنظیر در هنر موسیقی و آهنگسازی کودک بود. به نظر من، دهقانیار شاخصترین چهره در این عرصه است.»
وقتی کاردان یادآوری کرد که دهقانیار آهنگساز «زیرگنبد کبود» هم بوده، شاهمحمدلو لبخندی زد و گفت: «بله، سال 66 برنامه زیرگنبد کبود اولین تجربه آهنگسازی ایشان برای کودک و نوجوان بود و «خونه مادربزرگه» در سال 68 دومین کارشان شد.»
و اینگونه، مسیر گفتگو از «یکی بود، یکی نبود» زیر گنبد کبود آغاز شد و در پایان، دوباره ما را به همان زیر گنبد کبود شهر خوب بچهها رساند.
انتهای پیام/




